تا يکي به ز ما قرين جويد | | اي برادر زکي بمرد و بشد |
تن و جان از عدم فرو شويد | | تا ز آب حيات آن عالم |
باز از آنجا به سوي من پويد | | من ز غم مردهام که کي بود او |
زنده را مرده مرثيت گويد | | پس تو گويي که مرثيت گويش |
عهد بشکست و جاودانه نماند | | اي دريغا که روز برنايي |
ليک از گردش زمانه نماند | | از زمانه غرض جواني بود |
و آتش عشق را زبانه نماند | | آب معشوق را زمانه بريخت |
بر کس اين دور جاودانه نماند | | اي سنايي دل از جهان برکن |
کرکسان گرد او هزار هزار | | اين جهان بر مثال مرداريست |
آن مر اين را همي زند منقار | | اين مر آن را همي زند مخلب |
وز همه باز ماند اين مردار | | آخرالامر برپرند همه |
درست گرددت اين چون بپرسي از بيمار | | ز جمله نعمت دنيا چو تندرستي نيست |
چو تن درست بود هيچ دل شکسته مدار | | به کارت اندر چون نادرستيي بيني |
زين پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار | | مردمان يک چند از تقوا و دين راندند کار |
گر منازع خواهي اي مهدي فرود آي از حصار | | اين دو چون بگذشت باز آزرم و دين آمد شعار |
ور متابع خواهي اي دجال يک ره سر بر آر | | باز يک چندي به رغبت بود و رهبت بود کار |
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر | | در شهر مرد نيست ز من نابکارتر |
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر | | مغ با مغان به طوع ز من راستگوي تر |
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر | | از مغ هزار بار منم زشت کيشتر |
کس راز حال من نبود کارزارتر | | هر چند دانم اين به يقين کز همه جهان |
نوميدتر کسي بود اميدوارتر | | اينست جاي شکر که در موقف جلال |
زن نخواهد هيچ مردي تا بميرد هوشيار | | زن مخواه و ترک زن کن کاندرين ايام بار |
سرو قد و ماهروي و سيم ساق و گلعذار | | گر امير شهوتي باري کنيزک خر به زر |
ور مزاج او بدل گردد بود زر عيار | | تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سيم |
روي مال خويشتن بيند که روي وامدار | | آنقدر داني که برخيزد کسي از بامداد |
از همه معشوقگان معشوقتر | | اي به نزد عاشقان از شاهدي |
هيچ مخلوقي ز تو مرزوق تر | | کس نديد اندر جهان از خلق و خلق |
هيچ خر آن نبود هرگز حر | | هيچ نيکو نبود هرگز بد |
تا شکمشان نکني از نان پر | | پشت کس را نکند ز آب تهي |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}